آقا پسرمنآقا پسرمن، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شاهرگ زندگیمون...هم نفس مامان و بابا..

خاطره ی زایمانم..زمینی شدن فرشته ی کوچولوی ما

1393/6/1 11:40
نویسنده : مامان گل پسر
254 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان...وای میدونم از دستم ناراحتی..خیلی وقته نیومدم باهات حرف بزنم و برات بنویسم...باااور کن سرم حسابی شلوغ بود... اصلا امروز اومدم که تمام ماجرا رو برات تعریف کنم..به هرحال ببخشید پسرکم..

 

قضیه از جایی شروع شد که مامان خانومت تو هفته ی سی و هفت بارداری رفت سونوگرافی برای تعیین وضعیت قرار گیری پسر طلا..یعنی در واقع تو تاریخ بیست و یک تیرماه برابر با چهاردهم ماه مبارک رمضون.. خیلی خوش گذشت مامانی..من عاشق سونوگرافی بودم چون میتونستم پسرنازمو ببینم و دلم یه کم آروم بشه..دکتر سونو گفت همه چی نرماله و سرجنین چرخیده و تو لگنه..مایع جنین در حد طبیعیه و از همه مهم تر ضربان قلبش  در دقیقه هستش..درقمن وقتی وزن شما رو از آقای دکتر پرسیدم گفت وزنش زیاد مهم نیس دخترم..مهم اینه که رشدش طبیعی ونرماله ولی اگه میخوای وزنشم برات مینویسم..منم خیالم راحت راحت شدوبا بابایی رفتیم بیرون اتاق و منتظر جواب نشستیم..وقتی جوابو گرفتیم دیدیم وزنت سه کیلو وصد گرمه..وااای چقدر خوشحال شدم که وزنت به سه کیلو رسیده بود عزیزم..کلا هردومون خیلی خوشحال بودیم چون چیزی به تولدت نمونده بود و برای دیدنت داشتیم لحظه شماری میکردیم..راهی خونه شدیم وتو راه با بابایی به چندتا از گل فروشا سر زدیم تا واسه زایمانم و ورود شما یه دسته گل خوشگل بخریم.اما متاسفانه پسند نکردیم و هوا انقدر گرم بود که اصلا نمیشد تو شهر چرخ زد.به بابایی گفتم بریم خونه حالم داره بد میشه از گرما.بعدا میایم میخریم..دکتر گفته بود بیست و پنجم تیر بیا مطب تا هم جواب سونو رو ببینم هم برگ بستری رو برات بنویسم.. عصر اونروز تنهایی رفتم دکتر و بابایی گفت میام دنبالت تا بریم خرید..رفتم تو اتاق و طبق معمول همیشگی دراز کشیدم رو تخت واسه معاینه وشنیدن ضربان قلب گل پسرم..ضربان قلبت خیلی تند میزد. دکتر یه کم مکث کرد و گفت ضربان قلبی که تو برگ سونو نوشته با ضربان قلب الان مطابقت نداره..اونجا نوشته صدوبیست ولی الان صدوهفتاده.. با اضطراب و نگرانی پرسیدم خطری نی نی مو تهدید میکنه دکتر...گفت این خوب نیس که ضربان قلب خیلی کم یا خیلی زیاد باشه.نرمالش بین صد و ده تا صدو شصته..حتما بچه داره زجر میکشه که ضربان قلبش زیاد شده.. تا میتونی مایعات زیاد بخور ایشاا..که چیزی نیس..دنیا داشت رو سرم  خراب میشد..ازتخت اومدم پایین ورفتم کنار میز دکتر..گفت تاریخ بستری تو کی بنویسم..هفت مرداد...گفتم نه  اگه میشه بعد عید فطر لطفا... گفت نه.. زیاد به تعویق ننداز تا خدایی نکرده با وضعیت اورژانسی بیای بیمارستان..گفتم باشه پس همون ششم میام بستری میشم.. برگه بستری رو بهم داد و من با حالت نگرانی که از قیافم پیدا بود رفتم بیرون پیش بابایی..سعی کردم چیزی بهش نگم تا نگرا ن نشه ولی خودش از حالت چهره م فهمید..ومنم بهش گفتم.گفت نگران نباش چیزی به زایمانت نمونده دیگه..خودمونو زدیم به بی خیالی و رفتیم گل خریدیم و چندتا خرت و پرت که واسه بیمارستان نیاز داشتم..بعدش رفتیم خونه..همش فکرم پیش این بود که نکنه خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته..همش به خودم تلقین میکردم که واای انگار حرکات نی نی کم شده..همش ترس همش دلهره..ولی نه انگار تلقین نبود.واقعا حرکاتت کم شده بود. هر طوری بود شب سعی کردم بخوابم تا فردا به دکتر زنگ بزنم و بهش بگم که زودتر زایمان کنم. آخه هر ساعتی که میگذشت میدیدم تو اصلا حرکتی نداری ولگد نمیزنی.از شانس بد من اونروز پنج شنبه بود و مطب دکتر تعطیل بود ولی یه شماره موبایل داشت که مال منشی ش بود..زنگ زدم به منشی و باناراحتی بهش گفتم میخوام با خانوم دکتر حرف بزنم.اونم گفت امروز مطب تعطیله..گفت مگه باهاش چیکار داری..گفتم میخوام تاریخ زایمانمو عوض کنه وبندازه جلو چون حرکات جنینم کم شده..گفت خانوم عزیز نیازی نیس با دکتر حرف بزنی.اگه فکر میکنی حرکات بچه واقعا کم شده برگ بستری تو بردار برو بیمارستان بستری شو اونجا خودشون به دکتر خبر میدن تا بیاد.چون این وضعیت خطرناکه و احتمال خفگی جنین وجود داره..واااای پسرم دنیا داشت روسرم خراب میشد با این حرفا ترس و اضطرابم بیشتر شد ومصمم شدم تا برم بیمارستان.به بابایی اس ام اس دادم که نی نی از صبح اصلا تکون نخورده و من خیلی نگرانم.زنگ زدم به دکتر منشی ش اینجوری گفت..گفت باشه هرکاری که تو میگی بکنیم..منم گفتم بیاربریم بیمارستان ببینیم چه خبره..ناهارم نمیخورم تا تو بیای چون احتمالا بستری بشم .. سریع رفتم کارامو انجام دادم.ساک بیمارستان و وسایلی که خودم نیاز داشتمو جمع وجور کردم و گذاشتم کنار تا اگه احیانا بستری شدم چیزایی که میخوام آماده باشه..بعدش رفتم نماز و قرآن خوندم و برا سلامتی تو دعا کردم  تا اینکه بابایی رسید خونه..ناراحت بود وقتی هم اومد دید من لباسامو نپوشیدم و حاضر نیستم بیشتر ناراحت شد..بهش گفتم  که داشتم وسایلامو جمع و جور میکردم.بعدش گفتم بذار برم حموم زودی بیام بریم..گفت به خونواده هامون خبر دادی گفتم نه واسه چی نگرانشون کنیم.بذار بریم ببینیم چی میشه اگه خواستن بستریم کنن خبرشون میکنیم..سر این موضوع یه کم جر وبحثمون شد و بابایی عصبانیشد..گفت چرا نمیذاری بهشون خبر بدیم چرا تا الان حاضر نشدی .خدایی نکرده اتفاقی واسه بچه میفته..اینا رو گفت و منم با چشمای  گ ریون رفتم حموم..نمیدونی با چه حالی داشتم دوش میگرفتم.وقتی از حموم در اومدم اومد تا ازم دلجویی کنه و مثلا از دلم در بیاره ولی من قبول نکردم و گفتم با این حال خراب خودم و اوضاع بچه مون اصلا انتظار نداشتم که توٱم سرم داد بزنی.گفت ببخشید منم نگران حال بچه مونم و اعصاب خوردیمو سر تو خالی کردم..بعدش رفت بالا تا به مامانش اینا خبر بده.منم حاضر شدم و نشستم  کلی گریه کردم.طفلک مادر شوهرم که اومد پایین و قضیه رو فهمید و منو با اون حالو روز دید داشت سکته میکرد.با عجله رفتیم بیمارستان و منم زنگ زدم به مامانم اینا خبر دادم.بابایی داشت به سرعت نور رانندگی میکرد تا زودتر برسیم.وقتی رسیدیم رفتیم بخش زنان و درخواست بستری به علت کاهش حرکات جنین دادیم..اوناهم مدارکای پزشکیمو گرفتن و بردنم تو یه اتاق تا نوار قلب جنین رو بگیرن.دراز کشیدم روتخت تا  پرستار دستگاهو بهم وصل کنه. داشتم از ترس و دلهره میمردم هیشکی رم نمیذاشتن بیاد تو تا یه کم آرومتر شم.. حدود یه ساعت ونیم تو اتاق بودم وداشتم دعا دعا میکردم.یهو پرستار اومد تو اتاق و ازم پرسید خانومی تا چه حد حرکات نی نی تو حس میکنی..گفتم خیلییی کم.بعدش برگه نوار قلب رو برداشت و رفت.. چند دقیقه بعد مامانم با نگرانی از راه رسید.دوباره پرستار اومد تو اتاق و گفتش که ضربان قلب بچه زیاد خوب نیست و باید بری سونوگرافی.اگه جواب سونو با نوار قلب تطابق داشته باشه این اصلا خوب نیست.با شنیدن این حرف نگرانیم صد برابر شد.رنگ از صورتم پرید.حالم گرفته شد..از تخت پیاده شدم تا برم سونوگرافی.وقتی قیافه ی پریشون  مامانم و بابایی و مامانشو دیدم با خودم گفتم خدایااا یعنی آخرش چی میشه..چرا اینجوری شد..خودت به خیر بگذرون.رفتیم سونوگرافی خود بیمارستان دیدیم ملت نشستن منتظر دکترن و معلوم نیست کی تشریف بیارن وبه داد من برسن. مامانم با قیافه ی پریشون و عصبانی اومد سمت من وگفت پاشو بریم یه سونوگرافی دیگه تو یه خراب شده ی دیگه.پاشدیم رفتیم یه جایی که من اصلا از اونجا خوشم نمیومد.. بیمارستان زنان وزایمان .دوباره دیدیم کلی جمعیت نشستن و منتظرن.مامانم رفت به خانومی که داشت مریضا رو صدا میکرد داخل گفت یه مریض اورژانسی داریم که بچه ش در خطره لطفا اجازه بدین بی نوبت بیاد واسه سونو خیلی حالش بده.گفتش واااا خانووووم دیر اومدی میخوای زود بری..نمیبینی اینهمه مریض نشسته اینجا..دیگه از شدت ناراحتی و عصبانیت نتونستم خودمو کنترل کنم ویهو پریدم تو حرف زنه وگفتم مگه شماها حالیتون نیس که وضعیت من اورژانسیه.. من برگه سونوگرافی رو لازم دارم تا برم بیمارستان بستری شم..چرا نمیفهمین...وبی اختیار زدم زیرگریه..بابایی اومد منو کشید یه گوشه و باهام حرف زد و آرومم کرد و بهم آبمیوه داد تا بخورم و یه کم حالم جا بیاد.خودشم داشت با من گریه میکرد اما با اینکه وضعیت خودش چندبرابر بدتر از من بود بازم سعی میکرد به من دلگرمی بده و واقعا هم این حسوبهم میداد..وجودش برام نقطه ی امیدی بود تو اوج اون لحظات تاریک وسخت..نشستم رو صندلی وکمی آروم شدم..نگاهای ترحم آمیز کسایی که تو سالن انتظار نشسته بودن مثل تیری داشت تو چشمام فرو میرفت.سرمو انداختم پایین تا چشمم به کسی نیفته.شنیدم که اون خانومه داره اسامی رو صدا میزنه تا برن تو اتاق. با عصبانیت پا شدم رفتم سمت زنه که دوباره  اعتراض کنم وبگم که اول از همه منو سونو کنن که دیدم اسم منم خوند..رفتم تو اتاقی که پر از همهمه وشلوغی بود.. سونوگرافیست نگاهی به نوار قلبت انداخت و گفت چرا همون بیمارستانی که نوار قلب گرفته نرفتین .ما مریض از جای دیگه سونوگرافی نمیکنیم..چون وضعیتت اورژانسیه و خیلی ناراحت و بیقراری  دیگه قبول میکنیم..رفتم دراز کشیدم رو تخت.تو تمام مدتی که داشتن منو سونوگرافی میکردن از نگرانی واسترس نفسم تو سینه م حبس شده بود وداشت بند میومدو فقط فقط داشتم به دهن دکتر نگاه میکردم ومنتظر جوابش بودم که یهو شنیدم داره میگه بچه سالمه وحرکاتشم نرماله بیخودی نگران نباش..با خوشحالی از تخت پریدم پایین وازشون تشکر کردم و به خاطر عصبانی شدنم ازشون عذرخواهی کردمورفتم بیرون مستقیم سمت بابایی وبهش گفتم که نی نیمون سالمه..همه خوشحال شدیم ودوباره برگشتیم به همون بیمارستانی که قرار بود بستری شم..سریع رفتم جواب سونو رو نشون پرستار دادم وگفتم که بستریم کنن..اوناهم منو از این کار نهی کردن و گفتن وقتی وضعیت بچه خوبه چرا میخوای زود به دنیا بیاریش..اگه بچه زود به دنیا بیاد وزنش کم میشه..نارس میشه..ممکنه مشکل تنفسی پیداکنه و تو شیرخوردن هم مشکل داشته باشه.برو خونه استراحت کن و موعد اصلی زایمانت بیا..اما منو بابایی قبول نکردیم و گفتیم  هرکدوم از این اتفاقا اگه قرار باشه بیفته بهتر از اینه که خدایی نکرده بچه تو شکمم خفه شه..بین بد وبدتر باید بد رو انتخاب کرد.. بعدش پرستار رفت به دکترم اطلاع داد و اونم گفت که بستریم کنن ویک روز قبل ازعمل تحت نظر باشم  تا فرداش بیاد وزایمانم کنه.منم با رضایت خودم قبول کردمو رفتم لباسامو عوض کردم.بعدشم بهم گفتن که باید بدون همراه بمونم.. درسته یه کوچولو دلم گرفت اما برای به دنیا اومدنتو حاضر بودم هرشرایطی رو قبول کنم..بابا اینا ازم خداحافظی کردن و گفتن فردا صبح  زودمیان پیشم ...منم رفتم پیش یکی از دوستام که تو بیمارستان باهاش آشنا شده بودم تا دختر کوچولوشو ببینم..بعد دیدن نازنین کوچولو با خودم گفتم خداااا ینی میشه نی نی منم سالم به دنیا بیادو اینجو ی پیشم بخوابه..اینو گفتم ورفتم تو اتاق خودم.اومدن بهم سرم وصل کردن و آمپول زدن وگفتن که بعد از ساعت یازده شب دیگه نباید چیزی بخورم.منم تا میتونستم غذا و میوه وآب خوردم تایهو هوس خوردن چیزی به سرم نزنه.. خدا رو شکر هم اتاقیام آدمای خوبی بودن ومیتونستم راحت باهاشون ارتباط برقرارکنم..یه نی نی هم تو اتاقمون بود که حسابی مامان ومامان بزرگشو نگران کرده بود آخه خیلی خوشخواب بود و اصلا شیر نمیخورد.. منم وقتی اونو میدیدم  دلم هوس تورو میکرد.گریه م میگرفت و به بابایی اس ام اس میدادم وباهاش حرف میزدم.آخ که چه شب  دلگیری بود اونشب برام..یه چند ساعتی سرگرم صحبت با هم اتاقیام شدم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم گرفت.اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برده بود که یهو با تکونای دست پرستاربیدار شدم و صداشو شنیدم که داشت میگفت خانووومی پاشو بریم نوار قلب  بچه توبگیریم.رفتم تو اتاق بغلی..پرستار اومد دستگاهو بهم وصل کرد ورفت.چشمم به ساعت  بود و گوشم به ضربان قلب تو..ساعت حدود سه نصف شب بود و ضربان قلب تو هم گاهی رو صدوسی گاهی صدوبیست گاهیم صدوده.نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم صدای دستگاه قطع شد..دادزدم پرستارو صدا کردم اونم با عجله اومد گفت چی شده..چرا اینقدر مضطربی..نگران نباش وضعیت بچه خیلی خوبه..یه کم بالا سرم موند و منم یه ذره آروم شدم بعد خودشم دیدضربان قلب داره افت پیدا میکنه.سریع بهم اکسیژن وصل کرد وآمپول زد تا اینکه وضعیتم به حالت عادی برگشت..ینی زبونم عاجزه از تعریف حال و روزم تو اون لحظه.خیلی خیلی خیلی ترسیده بودم و داشتم گریه میکردم وپرستارم سعی میکرد آرومم کنه.بهم میگفت احتمالا چون چند ساعته به پهلوی راستت خوابیدی اینطوری شدی .ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود.یه لحظه واقعا فک کردم ازدستت دادم.. پرستار همش بهم میگفت نفس عمیق بکش.منم دیگه بیخیال ذکردعا وصلوات شدم و فقط تو دلم توکل کردم به خدا ونفسای عمیق کشیدم.تو اون لحظه دلم میخواست کر بشم و صدای دستگاه رو نشنوم چون دیگه قلبم داشت از جاش کنده میشد.از یه طرفم تنهایی خیلی اذیتم میکرد. چشمم فقط به عقربه های ساعت لعنتی بود که انگار اصلا تکون نمیخوردن..دوباره چشمام یه کم سنگین شد.بین خواب و بیداری بودم که شنیدم یه نفر اومد تو اتاق.یه خانومه بود که اومد تخت کناری من خوابیدومن خوشحال شدم که از تنهایی در اومدم.ساعت شیش بود دقیقا..یه کم با اون خانومه حرف زدیم که ساعت شد هفت.به بابایی زنگ زدم گفتم توروخدابیا پیشم دارم دق میکنم از ترس ووتنهایی.گفت باشه میام ولی منو نمیذارن بیام تو اتاق بهتره بامامانت بیایم.گفتم باشه فقط زود زود بیاین من خیلی میترسم.هر چی ساعت به نه صبح نزدیک میشد من خوشحال میشدم چون دکترم قرار بود بود نه صبح بیاد و زایمانم کنه..تو همین فکرا بودم که دیدم مامانم اومدت

و..کلی از استرسم کم شد وخوشحال شدم..همش از تخت پیاده میشدم میرفتم تو سالن گشت و گذار میکردم وپیگیر دکترم میشدم..دیگه کاسه ی صبرم پر شده بود.جلوی در اتاقم بودم که دیدم پرستار داره میگه مریض دکتر فلانی کجاس آماده شکنین ببرینش اتاق عمل..ساعت نه و ربع بود.وااای کلی خوشحال شدم..از یه طرفم ناراحت شدم چون بابایی تو حیاط  بود و نمیذاشتن منتظرش بشم تاقبل از رفتن به اتاق عمل ببینمش..میگفتن دکتر تو اتاق عمل منتظر شماست..به بابایی زنگ زدم و ازش خداحافظی کردم داشت گریه م میگرفت که جلوی مامانم نخواستم  حساساتی بشم..بغضمو قورت دادم و با مامانمم خداحافظی کردم و با پرستار سوار آسانسور شدم.. خیلیییی ناراحت شدم از اینکه بابایی رو ندیدم ولی دیگه چه میشد کرد.. داشتم از استرس میمردم..بغض فرو خوردمم داشت اذیتم میکرد. رسیدیم جلوی در اتاق عمل..رفتم تو دکترمو دیدم کمی حالم بهتر شد..خدا خیرش بده قیافه و حرفاش انقدر بهم آرامش میداد که نگو..به شوخی بهم گفت یه صبح جمعه خواستیم بخوابیم نذاشتی و بعدش خندید..وقتی رفتم تو اتاق عمل خشکم زد..هم از ترس هم اینکه کلی مرد تو اتاق بود..دراز کشیدم رو تخت.سریع آمپول بی حسی رو بهم زدن و منو خوابوندن..یه جوری شدم.. بدنم داشت گز گز میکرد..جلوی شکممم یه پارچه کشیدن و رو شکمم بتادین ریختن..کلی حالم بد شد..داشتم خفه میشدم از اینکه هی دارن انگولکم میکنن..خیلیی حس بدی داشتم.بی نهایت بد. ازم پرسیدن پاهات داره بی حس میشه یانه.گفتم بله ولی حالم بده نمیتونم نفس بکشم..دکترم بهم گفت خیالت راحت تا تو حالت خوب نشه ما هیییچ کاری نمیکنیم..واااای که داشتم از درد گردن و حالت تهوع و تنگی نفس میمردم ولی همزمان ذکر میگفتم و دعامیکردم واین لحظه رو برای همه آرزو میکردم ککه یهو یه صدایی مث شرشر آب به گوشم خورد.بعدم صدای دکترو شنیدم که با خنده داشت میگفت بیا بیرون جوجه کوچولو و در نهایت صدای سرفه و گریه ی بچه ای که نه ماه  انتظارشو کشیدم.. انتظار سخت..خدایااااایااا شکرت.چه لحظه ی شیرینی بود.. شیرین تر از تمااااااام لحظاتی که تو عمرم سپری کرده بودم..خدایا شکرت که تونستم این لحظه ر تجربه کنم..خدایا شکرت که قبل از اینکه اتفاقی واسه بچه م بیفته کمکم کردی و تونستم سالم به دنیاش بیارم... تو اون لحظه فقط دوست داشتم تورونگا کنم پسرم..دوست داشتم بغلت کنم و باور کنم که تو واقعااا بچه ی منی و من خواب نیستم اما سریع ازم دورت کردن و بردنت بخش نوزادان...فقط وقتی داشتن اسمت رو میزدن رو مچ دستت دیدمت مامانی..آقاهه که داشت این کارو میکرد گفت به به چه پسری.. حالا اسمش چیه..اسمتو بهش گفتم اونم خندید و گفت حتما باباش واسش انتخاب کرده بعد منم خنده م گرفت..خیلی درد داشتم. دکتر بی هوشی ازم پرسید اسم همسرت چیه..منم گریه م گرفت و نتونستم جوابشو بدم چون نتونسته بودم همسرمو ببینم تا اسمش میومد گریه م میگرفت..بعد اون خانمه که بالا سرم بود گفت ولش کن اذیتش نکن.. شاید دل خوشی از شوهرش نداره..سنش کمه شاید از اتاق عمل ترسیده... کم کم تمام بدنم داشت سنگین میشد  و دیگه هیچ دردی رو احساس نمیکردم.. تواون لحظه خیلی احساس سبکی میکردم و همش میخواستم بخوابم  ولی تا  خخوابم میگرفت اون خانومه یه سیلی به صورتم میزد و بیدارم میکرد. دیگه کار شون تموم شد و منو بردن  بخش ریکاوری . تو اون لحظه به  حدی دوست داشتم بخوابم که اصلاچشامو با نکردم ببینم کجام. اصلا نمیدونم چند ساعت تواتاق ریکاری موندم.هیچی یادم نمیاد .فقط میدونم تو این فکر بودم که وقتی بابایی منو تورو ببینه چیکار میکنه..دوباره چندتا پرستار اومدن اسم بابایی رو ازم پرسیدن منم به زور بهشون جواب دادم بعدش بردنم تو بخش.. وقتی رسیدیم چشام بسته بود ولی زیر چشمی بابارودیدم که چیزی به گریه کردنش نموده بود..با کمک بابایی منو گذاشتن روتخت.. خیلی آروم دم گوشش گفتم بچه مونو دیدی گفت نه هنوزمنم مثل تو منتظرم..بعد ازچند دقیقه دیدیم پرستار با خنده داره میاد تو رو تحویلمون بده عزییییییز دلم..آوردت که بهت شیر بدم پسر نازنینم. بغلت کردم... بوت کردم... به همون خدایی که تورو به این زیبایی آفریده داشتم از خوشحالی حس مادرنه و درآغوش گرفتنت از خودم بیخود میشدم..با خودم میگفتم خدایاااا ینی واقعا این بچه مال منه..میخواستم بگم یکی بزنه توگوشم تا بفهمم که اینایی که دارم میبینم خواب نیس واقعیته..ولی نهههه خواب نبووود همش واقعی بود.اولش خیلی خواب آلود بودی ونمیخواستی شیربخوری ولی پرستار بی رحم اومدچندتا از کف پات زد و تو گریه کردی و جیغ کشیدی وبعد شیرمو خوردی..وااای خداای من چه حس خوبی بود. تو اون لحظات و ساعات داشتم بهتریییین و شیرین ترین دقیقه ها وثانیه های عمرمو تجربه میکردم..حسی دلچسب تر از همیشه.. سبک تر از همیشه..لحظه های نابی وزیباییکه با هیچ چیز این دنیا عوضشون نمیکردم و نمیکنم....

ای خدای بزرگ شکرت بابت این هدیه ی بزرگ و دوست داشتی.ی .خدایااا خودت پشت و پناهش باش..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)