آقا پسرمنآقا پسرمن، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شاهرگ زندگیمون...هم نفس مامان و بابا..

آغاز شش ماهگی واولین سوووووپ گل پسر

  سلام پسری ی ی ی..حال و احوالت چطوره مامی..   خوشگلم ماشاا..هزار ماا..بزرگ شدی.یه کارایی میکنی که دلم برات ضعف میره.. میخوای بدونی چیکارا میکنی...چشمممم الان بهت میگم   مثلا اینکه بلند بلند میخندی و خیلی قلقلکی هستی..یه جوری میخندی که دلم واقعا ضعف میره..دیگه اینکه واسه چند ثانیه میشینی ولی بعدش دیگه نمیتونی تعادلت رو حفظ کنی..امروزم یاد گرفتی چجوری با رورويکت راه بری..هر جا میرم میای دنبالم..آورده بودمت آشپزخونه داشتم ظرف میشستم اومدی پیشم جیغ و داد راه انداختی که بغلت کنم.. هرچی رو هم جلوت میگیرم سریع از دستم میگیری و میبری دهنت..بعضی وقتا هم قل میخوری و رو شکم میخوابی..قلبوونت برم من عسلییییی..   ...
28 آذر 1393

چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تورودارم

امشب شب خیلییییی خوبیه پسرم..سالگرد همون شب قشنگ مادر شدنم.. شبی که با تمااااام وجود حست کردم و بهت عشق ورزیدم... چه شب قشنگی بود پارسال همین موقع..با یه دستم بی بی چک رو گرفته بودم و با دست دیگه م قلبمو...خنده دارم بود یکم..بابایی چندتا بی بی چک یه جا خریده بود که دست از سرش بردارم..اونشبم نمیذاشت برم تست کنم  میگفت بذار واسه فردا..ولی نمیدونم چرا یه حس عجیبی بهم میگفت همین الانم میتونم خوشحال بشم چرا باید بذارمش واسه فردا.. بابا داشت تلویزیون تماشا میکرد منم یواشکی پریدم رفتم لوازمم رو برداشتم و تست رو انجام دادم...درکمال ناباوری مثبتتتتتتتتتتتتتت... وااااای خدااا ممنونم ازت بابت هدیه ی نابت.. ...
11 آذر 1393

خاطره ی زایمانم..زمینی شدن فرشته ی کوچولوی ما

سلام عشق مامان...وای میدونم از دستم ناراحتی..خیلی وقته نیومدم باهات حرف بزنم و برات بنویسم...باااور کن سرم حسابی شلوغ بود... اصلا امروز اومدم که تمام ماجرا رو برات تعریف کنم..به هرحال ببخشید پسرکم..   قضیه از جایی شروع شد که مامان خانومت تو هفته ی سی و هفت بارداری رفت سونوگرافی برای تعیین وضعیت قرار گیری پسر طلا..یعنی در واقع تو تاریخ بیست و یک تیرماه برابر با چهاردهم ماه مبارک رمضون.. خیلی خوش گذشت مامانی..من عاشق سونوگرافی بودم چون میتونستم پسرنازمو ببینم و دلم یه کم آروم بشه..دکتر سونو گفت همه چی نرماله و سرجنین چرخیده و تو لگنه..مایع جنین در حد طبیعیه و از همه مهم تر ضربان قلبش  در دقیقه هستش..درقمن وقتی وزن شما رو از آ...
1 شهريور 1393

آخرین دیدار از پسرم درسونوگرافی

سلام جیگرررررررررم....جووون دلم چه لگدایی میزنی.انگار میدونی میخوام باهات حرف بزنم فسقلی... چه  خبرا مامانی؟؟خوش میگذره؟؟حسابی جات تنگ شده دیگه..ولی خیلیییی شیطونی..با این تنگی جا تونستی سرتو بچرخونی بیای تو لگن مامی.. دیروز با بابا رفتیم سونوگرافی بازم دیدیمت عزیزم..واقعا خدا چه عظمتی داره چه قدرتی داره..بهت زده میشه آدم دکتر سونو مغز و قلبتو نشونمون داد..وای قربون اون قلب کوچولوت برم.چه ضربانی داشت...مغزتم که دیگه نگو از دیدنش شگفت زده شده بودم..انقدر سرگرم دیدن تو بودم که نمیتونستم چشم ازت بردارم و ببینم بابایی داره چیکار میکنه..خودش که میگه داشته میخندیده و خوشحال بوده..راستی دکتر وزنتم گفت کپل من.. سه کیلو و صد گرم.....
22 تير 1393

بالاخره سیسمونی پسرمو چیدم

سلام نفس مامان.نازنازی مامان.عمرمامان.جوووون مامان...احوال گل پسرم چطوره...ایشاا...که خوبه مامانی آره...به امید خدا دیگه چیزی به تولدت نمونده عزیزکم.. بیست و دوروز دیگه تقریبا..ایشاا..که صحیح و سالم میای بغلم جیگرم..فردا پس فردا میخوام برم سونوگرافی روی ماهتو ببینم..ببینم چقدر یزرگ شدی چقدر تپل مپل شدی..ازالان استرس گرفتم که نکنه خدایی نکرده وزنت کم باشه.آخه همه میگن شکمت کوچیکه الکی منو نگران  کردن.هرچند دکترمیگه سایز شکمت خوبه و وزن بچه ربطی به سایز شکم نداره..توکل به خدا.امیدوارم همه چی خوب باشه..   خبرخوش اینکه مامانم اینا سیسمونی شما آقا پسر شیطونو آوردن... چقدر تو ذهنم خیال پردازی میکردم که قراره وسایلاتو چجوری بچینم...
17 تير 1393

لحظه شماری برای دیدن میوه ی عشقمون

سلام عرض کردم آقا پسر گل...خوبی عزیز دلم..خوبی نفسم..جونم..عمرم..پاره ی تنم..   پسر گلم ماشاا...هزار ماشاا....چقدر بزرگ شدی عزیزم...حسابی داری تو دل مامانی وول میخوری و بالا پایین میشی..لگدات تبدیل شده به حرکات موجی اونم از نوع شدییییید..قربونت برم که واسه مامانی موج مکزیکی میری اون تو...این کاراتو که میبینم به خدا دلم ضعف میره برات...دارم واسه دیدنت لحظه شماری میکنم جوجوی من.البته باباهم بی صبرانه منتظرته..هروقت که راجع به تو باهم حرف میزنیم یه ذوق خاصی یه انتظاری یه برقی تو چشاش دیده میشه که معلومه حسابی منتظر دیدنته.. خوش به حالت که نیومده انقدر طرفدار داری و مامان و بابا انقدر دوست دارن و براشون مهمی...از این روزامون برات بگم ...
1 تير 1393

اولین گردش غیرحضوری نی نی

سلام نفس مامی خوبی عسلکم...چیکارا میکنی تو شکم مامانی ...داری لگد میزنی همین الااااااان.. قربونت برم من عزیز دلم.دارم یواش یواش خودمو آماده میکنم واسه بغل کردنت ایشاا...امروز بیست ونه هفته و چهار روزمه.. ینی حدودا ده هفته و سه روز دیگه به تولدت باقی مونده که میشه دو ماه و چهار روز به امید خداا..شما هم که همش داری مامانو تهدید میکنی..تهدید به زود اومدن.هر از گاهی زیر دلم از سمت چپ بدجوری درد میگیره که به پهلومم میزنه.واقعا دردناکه.وقتی به دکترگفتم گفت میتونه نشونه ای از زایمان زودرس باشه. توروخدا پسرم عجله نکن واسه اومدن.هنوز زوده.من میخوام صحیح و سالم و تپل و مپل به دنیا بیای عزیزکم..ایشاا..که همونطورم میشه.راستی اصل موضوع داشت یادم میرفت...
3 خرداد 1393